به کوهستان دمی کردم گذاری
به گوشــم آمـد آواز هـزاری
چو آوازش بگوش جان شنیدم
چه مایه گِلـه ها از وی شنیـدم
چنین می گفت با افغان و زاری
امـان از دسـت اقــوام تتـاری
از آن روزی که اینجا پا گشودند
درِ غــم را به روی مـا گشـودنـد
تمام دشت و صحرا شد لگدکوب
غزال و مرغ کوهی گشت مرعوب
دگـر آوازی از کبـک و تُهـی کو
نه نرگس می شود پیدا نه شب بو
پرنده با چرنده شد فراری
ز بوق کامیون و هم سواری
نه آبی مانده در برکه نه ماهی
نه آوای ی ز غوکـی گاه گاهی
ز صحرا شور و شادی رخت بر بست
فضای کـوه گشته جای گلگشت
نه آب و دانـه ای و نـه امانی
به دستِ هر یکی، تیر و کمانی
نه رحمی در دل صیاد بینم
نه بلبل از قفس آزاد بیننم
بجـز غـم، شـادی از آدم ندیـدم
بجز دام و قفس از وی چه دیدم
اگر هم دانه پاشد تا بچینم
کشیده دام، نشسته در کمینم
خدا نصرت دهد بر آن محیط بان
کنشـگرهـای با اخـلاقِ انسـان
که ما از رنج و غم آزاد کردند
طبیعت را محیطی شاد کردند