کوه، گاهی از سقوط سنگ رخ برمی کشد
باد، گاهی دست برمی دارد از هوهوی خویش
برگ، گاهی ناامید از شاخه، می افتد به خاک
موج، گاهی یکه می خوابد به ساحل ریش ریش
ابر، گاهی ناتوان از سرکشی بر باغ ها
اشک می بارد به پهنای بیابان، شرمگین
خاک، گاهی سینه چاک از کشت های بی ثمر
گرد می پاشد به سر، در باد های سهمگین
چشمِ چشمه خشک می گردد گه از درد فراق
سیل می غرد چرا کَز کوه می گردد جدا
خار، می پیچد به خود از تندباد حادثه
رود می افتد ز تاب از بی کسی در دشت ها
من بجای باد، می خوانم نوای سرخوشی
من بجای برگ، می رقصم بدست تند باد
من چو ابر نوبهاری مهر می پاشم به باغ
همچو روز «باز باران» می سرایم شاد شاد
من برای چشمه ساران هدیه می آرم ز ابر
من برای سیل، می خوانم سرود کوهسار
من بپای خاک می کارم نشای سروها
من بجای رود، می تابم به دشت بیقرار
دل نگیرم بر شتاب چشمه ای کَز شوق باغ
می دود از دامنه تا کوهپای آسیمه سر
چون که دارم دامنی از عشق همچون مادرم
سایه ای چون کوهِ سر بر اوج، با نام «پدر»