خبرنگار آب و محیطزیستام؛ راوی قطرههای آب و اشک زمین در روزگار فرونشست
در تقویم رسمی، ۱۷ مرداد شاید تنها یک تاریخ باشد، اما برای من و آنان که واژه را نه برای تیتر، بلکه برای حقیقت زندگی میکنند، این روز تجدید میثاقیست با صدای خشکی، با فریاد خاک، و با حافظهای که هر روز تهدید میشود به فراموشی.
روز خبرنگار، نه جشن است و نه تقویم؛ یادآور نامهاییست که در سکوت ایستادند و با جانشان تیتر زدند. از شهید محمود صارمی که با خون خود خبر شد؛ تا صدای جسور سحر امامی که با لرزش زمین نلرزید و آگاهی را تکان داد؛ و فرشته باقری که در دل بحران جان داد، و روایتی شد از اولین روز جنگ ۱۲ روزه. اینها فقط نام نیستند پشت هر نام، هزاران ایستادگیست.
در روز خبرنگار، همه از تیترها و خبرهای داغ میگویند؛ از سرعت، رقابت، و لحظههایی که باید زودتر از همه منتشر شوند. اما برای من، این روز یادآور چیز دیگریست یادآور واژههایی که آهسته میجوشند، مثل قناتی در دل خاک، مثل صدایی که در سکوت طبیعت میپیچد.
روز خبرنگار برای من نه فقط تجلیل است، بلکه فرصتیست برای بازگشت به ریشهها؛ به آنجا که قلمم برای اولینبار از خشکی نوشت، از ترکهای خاک،
از اشکهایی که بیصدا جاری شدند و من را وادار به نوشتن کردند.
خبرنگاری فقط روایت رویداد نیست، روایت رنج است، روایت فراموششدههاست. نوشتم و نوشتم و نوشتم و شدم خبرنگار آب و محیطزیست؛ نه برای تخصص، بلکه برای عشق به خاک، برای دلبستگی به رگهای خشکیده این سرزمین. خبرنگاری برای من شغل نیست؛ رسالتیست بر دوش.
هر یادداشت، هر مصاحبه، بازتابیست از دردی در دل آب و خاک. بحران آب، برای من فقط یک معادلاتی تخصصی نیست؛ صداییست از کودکیام، از کنار قناتهای محمدآباد، رضاآباد و خیرات که گه گاه با پدر به کنار آنها می رفتم.
من مینویسم چون نمیتوانم سکوت کنم؛ نه با بیطرفی سرد کارشناسی و فنی ، بلکه با داغی دل کسی که ترک خاک را نه روی نقشه، که در جان خود حس کرده است.
از کفشکنی چاهها نوشتم، از دشتهایی که ممنوعه شدند و سدهایی که نفس رودها را گرفتند.
از زخم نخالهها بر پیکر مهارلو،
از کشاورزی در مرودشت با آب شیرینشدهٔ خلیج فارس،
از نقشههای خاکخورده مدیریت آبی در قفسههای بیحرکت، و از دختری ۹ سالهی عشایری که با دل شعلهها روبرو شد و ایستاد و نوشته های دردناک دیگر…
قلم من ابزار سنجش خاک نیست،
طناب نجاتیست برای حافظهٔ طبیعت. من از فرونشست مینویسم؛ اما نه فقط بهعنوان پدیدهای زمینشناسی، بلکه بهعنوان فروپاشی خاطره و فروبرنده آثار تمدن. فروچالههایی که دل آدمها را نیز بلعیدهاند.
من صدای مهاجرتهای خاموشام،
صدای جوانی که به شهر رفت نه برای رویا بلکه به دنبال قطرهای برای زندگی. بهخاطر اشک کشاورز،
خفگی ماهیهای مرده رود کر از پسابهای رها شده و مهارلو و بختگانی که حقابه شان را دریافت نمیکنند و کودکانی که دیگر رنگ سبز را نمیشناسند بس همه سبزها در آتش خاکستر شدند و سیاهی به جا گذاشتند.
خبرنگاری آب و محیطزیست یعنی نجات روایتهاییست که در سکوت خشک میشوند.
یعنی دیدن دردهایی که در عکس نمیآیند، شنیدن صدای خشکی حتی وقتی همهجا ساکت است،
پرسیدن سؤالهایی که جوابشان درد است:
چه شد که آب رفت؟
کجا گم شد صدای قنات؟
چرا روستاها خالی شدند، بیعزاداری؟
وقتی قنات تنها خاطرهای در کتاب علوم دبستان میشود،
وقتی تالاب بیحقابه میماند،
وقتی جنگل در آتش میسوزد و فقط خاکسترش گزارش میشود،
من نمیتوانم فقط بنویسم؛ باید فریاد بزنم.
من خبر را نه فقط مینویسم، بلکه زندگی میکنم؛ معادلاتش را در سر زیر و رو می کنم و با هر تیتر، تکهای از روحم را تقدیم میکنم.
امان از معادلات فرونشست
که حین نوشتن در ذهنم مرور میشوند و کاش فراموش می کردم چطور می توان نرخ فرونشست را برآورد کرد.
وقتی دوربینها خاموشاند، وقتی صفحهٔ نخست جای دیگری را گرفته، من هنوز مینویسم؛
نه برای دیده شدن، برای آنکه طبیعت فراموش نشود.
وظیفهام، بیدار نگه داشتن حافظهٔ طبیعت است شاید هم رسالت زیستنم این باشد.
داشتم فکر می کردم اگر ما خبرنگاران آب و محیطزیست نباشیم، چه میشود؟
چه کسی صدای تالاب را میشنود وقتی بخار میشود؟
چه کسی بغض قنات را میفهمد وقتی دیگر نمیجوشد؟
اگر ننویسیم، فرونشست فقط یک عدد میشود در گزارش رسمی و آه و ترک زمینی که شنیده نشده است و دیگر کسی نمیفهمد که چطور خاطرهها، خانهها، مدرسهها، آثار غرور ملی مان و حتی خواب کودکانه در آن چالههای بیصدا مدفون شدند.
اگر ما نباشیم، شوری اشک کشاورز تنها قطرهای در باد میشود، مرگ ماهیها آماری خشک روی نمودار،
و کوچ بیصدا از روستاها فقط یک خط در گزارش مرکز آمار.
اگر خبرنگار آب و محیطزیست نباشد، حافظهی طبیعت کند میشود، و خاک، بیروایت، آرامآرام فراموش میشود.
ما نباشیم، سبز در ذهن نسل بعد شاید تنها رنگی در مداد شمعی می شود و درخت، فقط واژهای در کتاب علوم. و قنات، قصهای از روزگار دور، بیصدا، بیردپا.
ما نباشیم، نه فقط حقیقت، بلکه رؤیا هم میمیرد.
من خبرنگار آب و خاکام؛
برای خاطرهٔ گندمزارها،
برای آبی که دیگر بوی زندگی نمیدهد، برای ماهیهایی که آب زیست شان را تا دریاچهی ارومیه میخواهیم ببریم.
برای مردمی که صدایشان در هیاهوی تیترهای روز گم شد،
برای نسلی که سبز را در سایهسارش تجربه کند نه فقط در کتاب.
مرا ببخش که از دردها نوشتم؛ از خشکی، از فرونشست، از کوچ بیصدا، از اشک کشاورز و مرگ رود. اما امید آن دارم که روزی،
شادیهای محیطزیست را هم تیتر کنم؛ شادی بازگشت آب به قنات،
شادی پرواز دوباره فلامینگوها به تالاب،
شادی سبز شدن دوباره خاکی که سالها نفس نداشت…
امید که روزی شادی های آب و محیطزیست تیتر خبر های من شوند.
من به امید زندهام نه به یقین
و همین کافیست برای روییدن…