سپیده دمی آرام بود. دشت در مهی نازک پنهان شده بود و قطرات شبنم روی علف ها مانند الماس میدرخشیدند. من، آهویی جوان و سبکپا، تازه از کنار چشمه آب نوشیده بودم. خورشید تازه از پشت کوه بالا آمده بود و نسیم ملایمی بوی سبزه و خاک نمخورده را با خود میآورد. من، در میان دشت میدویدم و از آزادی لذت میبردم. دنیای من پر از نور، سبزی و آرامش بود… بی آنکه بدانم چند گام آن طرفتر مرگ کمین کرده است.
صدایی آمد…آرام، اما غریب. صدایی که بوی خطر میداد. گوش هایم را تیز کردم، پرنده ها ناگهان ساکت شدند و دلم فرو ریخت. از میان شاخه ها،مردی را دیدم با نگاهی سنگی و لباسی قهوه ای و آغشته به خاک. در دستش چیزی میدرخشید، اسلحه شکاری بود.
چشمم در چشمانش قفل شد؛ نگاهی خالی از مهربانی و احساسات، پر از عطش قدرت. لحظه ای خشکم زد. باد از کنارم گذشت، اما بدنم از ترس یخ زده بود. قلبم تندتر از هر زمان دیگری میتپید. این سوال در ذهنم تکرار میشد :«چرا انسان ها از گرفتن جان دیگران احساس افتخار و قدرت میکنند؟ چرا او باید دشمن من باشد؟» من که تنها گناهم زیبا بودن بود، یا شاید حیوان بودن…
ناگهان صدای تیر در دشت پیچید. در یک لحظه همه چیز شکست، آسمان، صداها، نور. داغی عجیبی در پهلویم احساس کردم؛ پاهایم سست شدند و بر روی خاک افتادم. آهو های دیگر که چند لحظه پیش با امیدواری به من خیره شده بودند حال با پریشانی سعی به فرار داشتند. اما یکی میان آنها فرق داشت، او پریشان نبود، حتی فرار هم نمیکرد، فقط ایستاده بود و با چشمانی پر از اشک به من زل زده بود. آری آن آهو مادرم بود. دنیا چرخید. علف ها دیگر سبز نبودند، خونم آنها را قرمز کرده بود.
چشم هایم نیم باز ماند. آسمان را دیدم، اما دیگر آبی نبود، دشت را دیدم، اما دیگر جای بازی نبود، سبزه را دیدم، اما دیگر سبزی باقی نبود، آهو ها را دیدم، اما دیگر شادی نبود. صدای باد همچنان میآمد، ولی آرام تر، مانند لالایی های مادرم شب ها هنگام خواب. دلم خواست دوباره بدوم، از چشمه آب بنوشم، مادرم را در آغوش بگیرم و هرگز رها نکنم، ولی دیگر توان نداشتم. دنیا دور شد، صداها محوشدند. فقط گرمای خونم روی خاک به جا مانده بود و تصویری لرزان از شکارچی که نزدیک میشد. در آخرین لحظات نگاهم در چشمان او گره خورد. او لحظه ای مکث کرد، شاید پشیمان شده بود…شاید هم نه! در آخرین لحظات هم مادرم بود، میخواستم داد بزنم : دور شو و از اینجا برو، اینجا امن نیست، ولی توان سخن گفتن را نداشتم. لبخند تلخ روی لبم نشست، آرام چشم بستم و دشت برای همیشه ساکت شد، اما من سکوت از روی آرامش را میخواستم نه این سکوت مرگ بار را.
اگر انسان ها فقط لحظه ای از دریچه چشم من، آهو، دنیا را میدیدند، شاید هیچگاه ماشه ای فشرده نمیشد و آهویی جان نمیداد. چون در چشمان من، شکارچی هیولا نیست، بلکه موحودی گم گشته است؛ کسی که زیبایی را میبیند و به جای ستایش، میترسد و نابود میکند. ای کاش روزی برسد که انسان ها و حیوانات بدون ذره ای ترس در کنار یک دیگر بایستند و یک صدا فریاد بزنند : ما متحد هستیم، نه دشمن یکدیگر. صدای تیر در دشت خاموش شود و صدای شادی نشاط جایگزین شود و همه جا را فرا بگیرد.
صدایی آمد…آرام، اما غریب. صدایی که بوی خطر میداد. گوش هایم را تیز کردم، پرنده ها ناگهان ساکت شدند و دلم فرو ریخت. از میان شاخه ها،مردی را دیدم با نگاهی سنگی و لباسی قهوه ای و آغشته به خاک. در دستش چیزی میدرخشید، اسلحه شکاری بود.

