ماه بر فراز سرزمینی سوخته
میان ابرها، جایی آنسوی سرزمین رویاها، پری سپیدپوشی بر فراز آسمان شب، با چهرهای نگران و چشمانی غمگین، به سرزمین ویرانهاش مینگرد که در آتشی خشمگین میسوزد.
به درختان بلندقامتی که پس از ۴۰ میلیون سال قد علم کردهاند و حالا در تازیانههای آتشینی میسوزند که ارمغان انسانهای بیمسئولیت و بیرحم است. آتشی که درختان را محاصره و قلب حیوانات را سوزانده است.
مهتاب، دامن پرچینش را برچیده که مبادا هرم وحشیانه آتش، پیراهن ابریشمینش را بسوزاند.
ماه، شبهای خیالانگیزی را به یاد آورد که با نوازندگی ابرها و همخوانی ستارگان، سمفونی نواهای آسمانی را تقدیم زمین میکردند.
و باد، با نوازش مادرانهاش، لابهلای شاخههای ظریف درختان میپیچید و در گوش برگهای هزاررنگ، رویاهای خوشی را نجوا میکرد؛
همان شبهایی که با عشقی نقرهاندود، به درختانی خیره میشد که در تصرف کوهی عظیم، قد علم کرده بودند!
اشک ها و لبخندهایی که روزی صدایشان در آفاق نیلیرنگ محو میشد و حالا در این آتش نکبتی میسوزند.
ماه، باری دیگر به زمین نگاه کرد؛ زمینی که در خاطراتش سبز، و حالا در حقیقت، سرخ است.
جغدها و گوزنها و خرگوشهایی که در روزگارانی خرم، پیِ یکدیگر میدویدند، ولی در این روزگار کذایی، بر بالین یکدیگر خون میگریند.
لاکپشتی که در آتش جان داد، و روباهی که قربانی شد.
هیاهوی لبخندی که بهیکباره، با جرقهای احمقانه، شادی را به اشک تبدیل کرد و چشمان را خونین از فاجعهای مهیب ساخت!
اما ماه دیگر تحمل نداشت …
او پری آسمان بود، بزرگبانوی مهتاب بود! پس چگونه باید اجازه میداد که این دود غلیظِ غمآلود، تصویرش را از برکهی ملایم میان درختان پاک کند؟ ماه دیگر تحمل فریادهای حیوانات و زجهی گیاهان را نداشت! دیگر نمیخواست شاهد درختانی باشد که با شاخههایی که بهسوی آسمان دراز شدهاند، دست بر دامان ابرهای بیآب شوند…
پس ماه، بر فراز کوههای آتشین ایستاد، تورِ نقرهای رنگش را کنار زد، کفشهای بلورینش را درآورد، و گوشوارههای ستارهنشانش را به گوشهای پرتاب کرد. حالا این ماه بود که همه زیباییهایش را فدا میکرد، تا دیگر درختان ، مظلومانه در چنگال سوزشی بیرحمانه جان ندهند.
او خودش، سرباز پیکاری شد که زبانههای آتشینش، روی درختان را خراشیده بود.
ماه، پیراهن اطلسیاش را کنار زد و زره رزم بر تن کرد؛
برای آرزوهایی که زیر تنهی استوار درختان سوخته دفن شدند، برای خندههایی که قربانی حماقتی انسانی شدند،
و برای هزاران درخت کهنِ نیمهجان، بر سر جنگلهای عظیمِ سوزانِ هیرکانی گریست !
او در آغوش ابرهای سفیدپوشش گریست، و این گریه غمافشانِ ماه مهربان، دل ابرها و ستارهها را به درد آورد. و این اشک زلالِ شاهزادهی شبانگاه، ابرها را وادار کرد با او همدرد شوند. ستارهها را بهجای رقصهای همیشگی، اینبار به اشکهای معصومانه واداشت. و در آن شب تاریک بود که ماه، حماسه ای آفرید…!
صبح روز بعد، خبری جدید در دنیا پیچیده بود !
قلب ها، به آرامش نشسته بودند و اشکها پاک میشدند ! مردم یکدیگر را در آغوش میگرفتند و خبری خوش را در گوش هم زمزمه میکردند:
آری، عشق نجات پیدا کرده بود! دودهای خاکستری پاک شده بودند، و درختان، پس از جدالی سهمگین، دوباره در سرزمین سبزشان آرمیده بودند !
درست است که دیگر بسیاری از قلبهای سوخته پدیدار نمیشود، درست است که لبخندهای دفنشده زیر خاکستر دیگر زنده نمیشود،
ولی بههرحال، عشق نجات پیدا کرده بود!
و در آن روز زیبای پاییزی، که باران رحمت پس از ۲۳ روز بر سرزمینِ نیمه سوختهاش میبارید، هیچکس ندید، نفهمید، یا متوجه نشد که ملکه آسمان، صورتش خراش پیدا کرده بود و لباس زربافش پاره شده بود.
و هیچکس نفهمید که الههی شبانگاهان، از پسِ صورت خاکستریرنگ و سوختهاش، لبخندی افسانهای میزد؛
لبخندی که دنبالههای آبی و نقرهای و نوای رقص و خنده داشت. آری، ماه عشق را نجات داده بود !
تقدیم به شما، نگهبانان خاموشِ هزاران ساله،که در نبردی نابرابر، بی سپر و بی زره، ایستادید و سوختید.
این متن سوگنامه ای است از ماه و مهتاب، برای شما که در سکوت ِ شب، افسانه شدید و ما فرزندان خطاکار زمین با سری خمیده، این خاکستر واژه ها را به پای ریشه های سوخته تان، می ریزیم.

