۲۷, آذر,۱۴۰۴ | ۱۰:۵۴ ق.ظ
7057
37
بدون دیدگاه
لطفا کمی منتظر بمانید ...
سر تیتر خبرها
۲۷, آذر,۱۴۰۴ | ۱۰:۵۴ ق.ظ
7057
37
بدون دیدگاه
روایتی از دیپلماتی که در خانه «بابا» بود؛ از بازی با بچهها تا مطالعه همزمان با شنیدن اخبار
پشت سر هر مردی که تاریخ را تکان میدهد، زنی ایستاده است که لرزشهای دلش را پنهان میکند تا گامهای مردش استوار بماند. «صادق گنجی» را جهان با سخنرانیهای آتشین و دیپلماسی هوشمندانهاش در لاهور میشناسد؛ اما «اعظم فنیزاده» او را با مهربانیهای بیدریغ، با صدای خندههایش هنگام بازی با بچهها و با آن حلقه ساده ازدواج به یاد میآورد.
در این گفتگو، خبری از تحلیلهای پیچیده سیاسی نیست. ما میخواهیم بدانیم آن جوان ۲۴ سالهای که قلب پاکستان را تسخیر کرد، در چهاردیواری خانهاش چگونه پدری و چگونه همسری بود. آنچه میخوانید، برشی از زندگی مردی است که حتی خوابیدنش را هم نذر خدا میکرد.
خانم فنیزاده، بیایید دفتر خاطرات را از صفحه اول باز کنیم. قصه شما و آقا صادق از کجا شروع شد؟ در آن روزهای پرهیاهوی دهه شصت، این پیوند چطور شکل گرفت؟
همسر شهید: قصه ما از دلِ جبهه و جهاد شروع شد. سال ۱۳۶۱ بود که برادرم در خط مقدم جبهه با صادق آشنا شده بود. یک دوستی عمیق و برادرانه بین آنها شکل گرفته بود که همین رفاقت، پای صادق را به خانواده ما باز کرد.
سه سال بعد، در فروردین ۱۳۶۴، این آشنایی به ازدواج رسید. آن روزها همه چیز رنگ و بوی سادگی داشت. ما زندگیمان را با یک مراسم بسیار ساده شروع کردیم. شاید باورش برای جوانهای امروز سخت باشد، اما کل خرید ما برای ازدواج، به یک «حلقه ۱۸۰۰ تومانی» خلاصه شد. نه خبری از تجملات بود و نه زرقوبرقهای آنچنانی.
در همان روزهای اول، شرط یا صحبت خاصی داشتند که شما را برای آینده آماده کند؟
همسر شهید: بله، صادق اهل تعارف نبود. همان ابتدا آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: «ببین! من سرباز آقا امام زمان (عج) هستم. زندگی با سرباز امام زمان یعنی زندگی در خطر. تو باید برای هرگونه حادثهای آماده باشی.» او با این جمله، تکلیف زندگی ما را روشن کرد. من از همان روز دانستم که با مردی همسفر شدهام که متعلق به این دنیای خاکی نیست و هر لحظه ممکن است مأموریتی الهی او را از من بگیرد.
ما همیشه شهید گنجی را در قامت یک مدیر جدی دیدهایم. صادقِ گنجی در خانه چه شکلی بود؟ آیا آن دغدغههای سنگین سیاسی، روی اخلاقش در منزل اثر نمیگذاشت؟
همسر شهید: اصلاً. صادق در خانه یکرنگ دیگر بود؛ بسیار مهربان و رئوفالقلب. مهربانیاش مرز نداشت. یادم هست روزهایی بود که خودمان در مضیقه شدید مالی بودیم، اما اگر میدید کسی نیازمند است یا محرومی به کمک احتیاج دارد، همان اندک داراییمان را هم میبخشید.
یکی از ویژگیهای بارزش «مهماننوازی» بود. درِ خانه ما همیشه باز بود. صادق عمیقاً معتقد بود که مهمان با خودش برکت و رحمت میآورد. هرگز ندیدم از آمدن مهمان، حتی در اوج خستگی، اخم به ابرو بیاورد. خوشاخلاقی و بیان شیرینش طوری بود که همه، از پیر تا جوان، جذبش میشدند.
در کارهای خانه و تربیت بچهها چطور؟ با آن حجم از مشغله، وقتی برای خانواده میگذاشتند؟
همسر شهید: صادق به خاطر مسئولیتهایش اکثر اوقات بیرون از منزل بود، اما اگر پیش میآمد که حتی ساعتی در منزل باشد، بیکار نمینشست. بلافاصله پیشنهاد کمک میداد.
برای بچهها وقت میگذاشت. بازی کردن با بچهها را برای خودش یک «وظیفه» میدانست، نه لطف. گاهی اوقات که من خسته میشدم و از سرِ ناراحتی با صدای بلند با بچهها صحبت میکردم، صادق آرام تذکر میداد. میگفت: «نباید با بچه با صدای بلند صحبت کرد؛ این کار در روحیه او اثر منفی میگذارد.»
نگاهش به تربیت بچهها خیلی پیشرو بود. همیشه میگفت: «این بچهها امیدهای آینده کشور هستند. باید با روحیهای شاد، مستقل و مسئولیتپذیر رشد کنند. باید حس همکاری را یاد بگیرند، وگرنه افراد مفیدی نخواهند شد.»
پس میشود گفت یک پدرِ دغدغهمند بودند…
همسر شهید: بله، و بسیار با محبت. محال بود از در خانه بیرون برود و موقع برگشتن، هدیهای در دستش نباشد؛ حتی اگر برای یک ساعت بیرون رفته بود، دست خالی برنمیگشت تا دلِ اهل خانه را شاد کند.
دوستان ایشان از مطالعه عجیب و غریب آقا صادق زیاد میگویند. شما در خانه این صحنهها را میدیدید؟
همسر شهید: صادق لحظهای را هدر نمیداد. او بسیار منظم، وقتشناس و باهوش بود. تصویری که همیشه از او در ذهن دارم، تصویر مردی است که همزمان چند کار را انجام میدهد. گاهی میدیدم همزمان که دارد اخبار گوش میدهد، کتاب هم مطالعه میکند! برایش عجیب نبود.
او حتی در سختترین شرایط هم حاضر نبود کتاب را زمین بگذارد. از کوچکترین لحظههای فراغتی که بین دو برنامه پیش میآمد، برای خواندن و نوشتن استفاده میکرد. حاصل این تلاشها، چهار دفترچه خاطرات مکتوب است که از دوران طلبگی و حضورش در جبههها و راز و نیازهایش با خدا به جا مانده؛ نوشتههایی که هر انسان مؤمنی را به شکر وا میدارد.
رابطه ایشان با معنویات چطور بود؟ آیا این فعالیتهای شدید اجتماعی، او را از خلوت با خدا دور نمیکرد؟
همسر شهید: برعکس؛ او عبادت و راز و نیاز با خدا را تنها عامل آرامش قلبش میدانست. به نماز اول وقت و خواندن قرآن اهمیت فراوانی میداد. اما نگاهش به عبادت فقط نماز خواندن نبود.
جمله زیبایی داشت که همیشه میگفت: «اگر کسی خوابش هم به نیت به دست آوردن رضای خدا باشد، در پیشگاه حقتعالی عبادت محسوب میشود.» او همه چیز را در رضای خدا خلاصه میکرد و انتهای هر مسئلهای، خدا را میدید.
خانم فنیزاده، شنیدهایم که ایشان علاقه خاصی به خانواده شهدا داشتند. از این حس و حال برایمان بگویید.
همسر شهید: بله، ارادت عجیبی به خانواده شهدا و بهخصوص فرزندان شهدا داشت. قلبش برای آنها میتپید. یک بار در دفترچه خاطراتش که مربوط به دوران جبهه بود، متنی دیدم که دلم را لرزاند. نوشته بود:
«آن شب در پایان دعای کمیل، به یاد همه دعا کردم… و به یاد دختران و پسران کوچولوی شهیدان راه الله؛ که لباس نو بر تن، همه روزه با شنیدن هربارهی صدای درِ خانه، به یاد پدران عزیز خویش به باز کردن در همت میگمارند و شبها در کنار مادرانشان جای خالی بابا را با هزار آرزو و امید احساس میکنند. »
انگار خودش میدانست که روزی فرزندان خودش هم چشمانتظار پدر خواهند ماند.
و روزهای آخر در لاهور… فضا چطور بود؟
همسر شهید: چند روز پیش از شهادت، حال و هوای دیگری داشت. اظهار علاقه کرده بود که در مجلس روضه امام حسین (ع) شرکت کند تا برای مردم پاکستان دعا کند. او عاشق مردم پاکستان بود و برای استحکام روابط دو کشور از جان مایه گذاشت. اما کینهتوزان و دشمنان وحدت، این فرصت را از او گرفتند.
وقتی خبر شهادتش را شنیدم، با خودم گفتم: «خداوندا، این چه مصیبت سهمگینی بود؟» مردی رفت که دوست و دشمن، به عقل و بزرگیاش اعتراف میکردند. اما ته دلم آرام بود، چون میدانستم که صادق لایق شهادت بود و الحق که او را به جز شهادت، مرگی شایسته نبود.
بعد از شهادت ایشان، شما پیامی صادر کردید که بازتاب عجیبی داشت. پیامی که بوی استقامت میداد نه شکست.
همسر شهید: بله، من نمیخواستم دشمن شاد شویم. خطاب به مردم پاکستان گفتم: شهادت این مرد خدا را در سرزمینتان به فال نیک بگیرید. این خونها، فتحالمبین است. به آنها گفتم یاد صادق را با «اشک» گرامی ندارید که کم است، و با «افسوس» که کافی نیست؛ بلکه پرچم او را بردارید.
پرچم صادق، پرچم وحدت بود. آن خفاشان کوردل (وهابیت) که از آفتاب نفرت دارند، فکر کردند با ترور صادق، راهش تمام میشود. اما من یقین دارم از هر قطره خون صادق، هزاران صادق دیگر برخواهد خاست.
کلام آخر شما برای نسلی که صادق گنجی را ندیدهاند؟
همسر شهید: صادق، گل خوشبوی گلزار ایران بود که زود چیده شد. فقط میگویم: بهشت رضوان گوارایت باد صادق عزیز؛ که چه خوش رفتی…