۲۷, آذر,۱۴۰۴ | ۲:۲۷ ب.ظ
7065
16
بدون دیدگاه
لطفا کمی منتظر بمانید ...
سر تیتر خبرها
۲۷, آذر,۱۴۰۴ | ۲:۲۷ ب.ظ
7065
16
بدون دیدگاه

تاریخ همیشه در کتابهای رسمی و پشت تریبونهای دیپلماتیک نوشته نمیشود؛ گاهی تاریخ را باید در سینهی رفقای قدیمی و همشاگردیهای صمیمی جستجو کرد. کسانی که پیش از آنکه القابی مثل «رایزن»، «سفیر» یا «شهید» به نامی اضافه شود، خودِ واقعی آن آدم را روی نیمکتهای چوبی مدرسه شناختهاند.
«شکرالله قاسمی» یکی از همان گنجینههای زنده است. فرهنگیِ باسابقه و معلم دلسوز دشتستانی که نامش با نام شهید صادق گنجی گره خورده است. او نه یک همکار اداری، بلکه «رفیق گرمابه و گلستان» شهید بود. قاسمی کسی است که مسیر رشد صادق را از روزهای نوجوانی تا لحظه پرواز دید و شنوندهی خصوصیترین درد دلهای او بود. آنچه میخوانید، حاصل همنشینی با اوست تا غبار از چهرهی رفیق قدیمیاش پاک کند؛ روایتی که از یک نیمکت مدرسه آغاز میشود و به یک مزار در شاهابوالقاسم ختم میشود.
قاسمی دفتر خاطرات ذهنش را که ورق میزند، به سالهای دور برمیگردد. او صادق را با عنوان «شهید دیپلمات» به یاد نمیآورد، بلکه او را رفیقی «با مرام و با صفا» میداند که مهمترین ویژگیاش، فراتر بودن از زمانهاش بود.
قاسمی میگوید: «اولین چیزی که ما را به هم نزدیک کرد، مغناطیسِ هوش او بود. صادق شاگرد زرنگ و باهوش کلاس بود، اما نه از آنهایی که گوشهگیر باشند. آرامآرام جذبش شدم. روی یک میز مینشستیم و همین همنشینی تبدیل شد به رفاقتی که تا پای جان ادامه داشت.»
از نگاه این دوست دیرین، صادق گنجی ترکیبی از تضادهای زیبا بود. قاسمی تعریف میکند: «صادق با اینکه اطلاعاتش دریایی بود و حافظهای سرشار داشت که همه را خیره میکرد، اما به شدت “کوچکنفس” و متواضع بود. کسی که او را نمیشناخت، از ظاهر آرام و کمحرفش هرگز نمیتوانست حدس بزند چه طوفانی از علم و آگاهی در درونش برپاست. او دردکشیده بود؛ سختیهای زندگی و فضای آشفتهی فکری اوایل انقلاب، او را صیقل داده بود. او محصولِ کتاب و خانواده بود.»
شکرالله قاسمی، شاهد عینی شجاعتهای فکری رفیقش بوده است. او از روزهایی میگوید که صادق، نه با اسلحه، بلکه با منطق به جنگ تفنگها میرفت: «بارها میدیدم در جمعهایی که گروههای مختلف سیاسی و فکری حضور داشتند و حتی مسلح بودند، صادق نترس و بیواهمه وارد میشد. سلاح او بیانش و استدلالش بود. او مدیریت فکری و عملی عجیبی داشت که آدم خیالش راحت میشد اگر کاری را به او بسپاری، تا ته خط میرود.»
وقتی خبر مأموریت پاکستان رسید، دلِ رفیق لرزید. قاسمی صادقانه اعتراف میکند: «دوست نداشتم برود. دلم راضی نبود. اما او راهش را انتخاب کرده بود. او در مسیر انقلاب و اسلام، خیرش را دیده بود و با آن هوش سرشار، میدانست کجا باید اثر بگذارد. رفت و در پاکستان کاری کرد که مردم آنجا عاشقش شدند. رازش هم فقط یک چیز بود: صداقت و اطلاعات. او با دست پر میرفت و با زبانِ خودشان با آنها حرف میزد.»
اما شاید دراماتیکترین بخش این رفاقت، به آخرین مرخصی شهید گنجی برگردد. روزهایی که او از لاهور به برازجان آمده بود، اما دلش پر از گلایه بود.
قاسمی با حسرتی که هنوز در صدایش تازه است، آن روز را تصویر میکند: «تازه از پاکستان آمده بود. من یک موتور داشتم. مثل قدیمها سوار شدیم و دوتایی رفتیم سمت امامزاده شاهابوالقاسم. آنجا بود که سفره دلش باز شد. صادقِ آرام، گله داشت. برگشت به من گفت: “چرا تو نیامدی پاکستان پیش من؟”. بعد شروع کرد به درد دل از برخی مسئولین وقت. مقایسه میکرد وضعیت خودش را با مسئولین خانههای فرهنگ انگلیس و آمریکا در پاکستان. میگفت آنها چه امکاناتی دارند و ما با چه دستِ خالیای داریم میجنگیم. آنجا بود که برایم کمی به زبان اردو صحبت کرد… آن موتورسواریِ دونفره و آن حرفهای تلخ و شیرین، آخرین تصویر زندهای است که از او دارم.»
حالا ۳۵ سال از آن روزها گذشته است. شکرالله قاسمی در تمام دوران معلمیاش، سعی کرد کلاسهای درس را به یادوارهای کوچک برای رفیقش تبدیل کند و او را به عنوان یک الگوی واقعی به نسل جدید معرفی کند.
اما یک حسرت و یک امید در دل این دوست قدیمی باقی مانده است. حسرتش این است که چرا «مسئولین فقط شعار دادند» و زندگی این نابغه، هنوز وارد کتابهای درسی نشده و مستند فاخری برایش نساختهاند.
و امیدش؟ امیدش به همان قولی است که در روزهای نوجوانی و جوانی بینشان رد و بدل شد. قاسمی پایان صحبتهایش را با بغض و لبخند گره میزند: «به من قول داده بود… گفته بود اگر شهید شدم، شفاعتت میکنم. من هنوز منتظرِ وفای به عهدِ آن رفیقِ بامرام هستم.»