آب به واسطهی قدر و منزلت خود علاوه بر دارا بودن ارزشهای حیاتی در بسیاری از سطوح زندگی مردم تاثیر بسزایی گذاشته است که اثرات آن را به وضوح میتوان در گفتهها، ضرب المثلها، اشعار، قصهها، حکایت و یا در آثار مکتوب مطالعه نمود. ادبیات هر جامعهیی فعالیتی شعوری، احساسی عقلایی است که متناسب با سطح فرهنگ و تمدن آن جامعه شکل میگیرد. اگر عنصر آب را از ادبیات فارسی و ایرانی حذف کنیم دیگر چیزی قابل ملاحظه برای گفتن نخواهیم داشت. حیات ادبیات به آب است بخصوص دریاها که همیشه نقش عمدهای در تاریخ این مرز و بوم داشتهاند وجود دریای عمان و خیلج فارس در جنوب و دریای خزر در شمال و دریاچههای داخلی همیشه تاثیر بسزایی در ادبیات فارسی از خود به جای گذاشته است چنین است که این مقاله به تاثیر دریا در ادب فارسی و نقش شعر شاعران در بررسی واژه دریا پرداخته است. تا نمونههای مناسبی را از حضور دریا در متون ادبی نشان دهیم که امیدوارم گامهای فراتری در این زمینه برداشته شود.
رابعه قزداری:
عشق دریــایی کـــرانه ناپدید
کــی توان کردن شنا ای هوشمند
حکیم ابوالقاسم فردوسی:
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج از و تند باد
خــــردمند کز دور دریا بــــدیـد
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
همی آب گشت آهن و کوه سنگ
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
فخر الدین اسعد گرگانی:
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند
همیشه بی خور و بی خواب باشد
میان موج و باد و آب باشد
به امید آن همه دریا گذارد
مگر سودی بیابد زانچه دارد
جوانی را به دریا در مینداز
تن سیمین به تاب رنج مگداز
بابا طاهر عریان:
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم
اسدی طوسی:
چو دریاست گیتی تن او را کنار
برین ژرف دریاست جان را گذار
به رفتن رهش نیست ذی جای خویش
مگر کشتی و توشه سازد زپیش
چو دریاست این گنبد نیلگون
جهان چون جزیره میانش درون
شب و روز در وی چون موج بار
یکی موج از و زر و دیگر چوقار
ازرقی هروی:
گهی از دامن دریا رود بر گوشهی گردون
گهی از گوشهی گردون رود بر دامن دریا
گهی از گوشهی کیوان به دریا برزند کله
گهی از گوشهی دریا به کیوان بر برد کالا
سپاهش را برانگیزد به دریا برزند غارت
مصافش را بپیوند به گردون برکند غوغا
قوامی رازی:
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
کی اندیشه ز دل آن را که دل نیست
ز دریا مرد کشتیبان نترسد
همه آفاق دانند این که خشتی
که در آب افتد از باران نترسد
خاقانی شروانی:
اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک
جز که آب گرم چیزی نگذرد بر نای من
آبنوشم در بن دریا نشینم با صدف
خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من
عطار نیشابوری:
بحر را از تشنگی لب خشک کرد
سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد
گاه گل در روی آتش دسته کرد
گاه پل بر روی دریا بسته کرد
با دلی هم درد و جانی با دریغ
ز اشتیاقت اشک میبارم چو میغ
مولانا جلال الدین محمد بلخی:
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر درنشد
غرق حق خواهد که باشد غرق تر
همچو موج بحر جان زیر و زیر
زیر دریا خوشتر آیا یا زبر
تیر او دلکش تر آید یا سپر
چون کشتی بی لنگر کژ میشد مژ میشد
و ز حسرت او مرده صد عاقل و دیوانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان ودل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
ما زبالانیم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
حافظ شیرازی:
یکـــــدم غریــــق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر بیکران در ظرف ناید
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیان ز توفان غم مخور
صائب تبریزی:
با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است
با دهان تشنه مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکان مان را زتلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
فرخی یزدی:
جنوب بحر خزر شد ز اشک چشمه چشم
برای ساحل رود نوا چو اقیانوس
پروین اعتصامی:
مادر موسی چو موسى را به نیل
در فکند از گفته رب جلیل
سطح آب از گا هوارش خوشتر است
دایهاش سیلاب و موجش مادر است
و ما به دریا حکم طوفان میدهیم
ما به سیل و موج فرمان میدهیم
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را ویران مکن
سهراب سپهری:
تنها و روی ساحل مردی به راه میگذرد نزدیک پای او دریا همه صدا
شب گی در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
روی میکند به ساحل و در چشمهای مرد
نقش خطر را پر امان از راه میرسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پراز نهیب
ره میکشد به ساحل و میبلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکست
مهرداد اوستا:
موج خون است افق تا به افق گردون را
چهره دیو در آین آینه پیدا نگرید
جام جم در کف عفریت فسونگر بیند
اهرمن را به سر اورنگ اهورا نگرید
آمده کشتی دین دستخوش موج بلا
چشم ارباب نظر را همه دریا نگرید
گلرخسار صفی آوا (تاجیکستان):
زندگی با چشم گریان رفت حیف
روی دریا اشک طوفان رفت حیف
گلشنی با خون دل پرودهام
جلوه گاه برف و باران رفت حیف
اگر دیدار من خواهی بیا برخانه دریا
شنو افسانه افسونگر از افسانه دریا
چو موج شوخ و آزادم صفی زادم صفا زادم
بود آثار من اسرار آب و دانه دریا
منم در یتیمم در صدف دیگر نمیگنجم
مرا ای رود من دریاب چون دردانهی دریا
ز بی دردان همی خواهم دوای درد تنهایی
زهشیاران گریزانم من دیوانه دریا
صفای روح را آیین پاکان زنده خواهد داشت
زهی پاکی پاکیها زهی آیینه دریا
حقیقت را حقیران طمع بی آبرو کردند
حقیقت را بیابد جست از پیمانه دریا
من و دریا و بی دردی برو درد و غم دنیا
غزل را میفشانم جای گل بر شانه دریا
سید فضل الله قدسی (افغانستان):
جلوهات در افق خاطره پیداست هنوز
یادت آرامش درد دل تنهاست هنوز
گرنهای مایل پرواز دلا مرگت باد
صد کران فاصله بین تو و دریاست هنوز
سعادت ملوک تابش (افغانستان):
چشمان تو تلاطم پاکی بود ومن غریقی بیمار خود را در نگاه تو شستن
حادثهی عظیم است که توفان دریاها و خشم آتشفشان را به سخریه میگیرد
خود را در نگاه تو یافتن ترانههای روستایی است که در پاییز
از عشق چوپانی میسراید در نای چشمان تو غزلند عارفانه زیبا
محمد شریف سعیدی (افغانستان):
گرچه پامیر آه زانو زد به خون
یک شقایق در نگاه ما نرست
قامت احساس دریاها شکست
قطره اشکی گونه ما را نشست
انتهای پیام/