آذر ۲۲, ۱۴۰۳ | ۶:۵۶ ب.ظ
2961
135
بدون دیدگاه
لطفا کمی منتظر بمانید ...
سر تیتر خبرها
آذر ۲۲, ۱۴۰۳ | ۶:۵۶ ب.ظ
2961
135
بدون دیدگاه
تقدیم به تمامی پدران و مادران و آدمهایی که انسانیت را در قاب جامعه به نظاره گذاشتند…
در گذران زندگی بعضی اوقات با آدمهایی مواجه میشویم که زندگیشان بوی عطر آسمانی میدهد. با توجه به اینکه قلم از نگاشتن در مورد این افراد عاجز و قاصر است ؛ اما قلم هم بایستی حق مطلب را ادا نماید.
میخواهیم در مورد خانوادهای صحبت کنیم که عشق و محبت را بین دیگران تقسیم می نمودند آری ; عشق و محبت غیر قابل جبران است. آن موقع در یکی از شهرستانهای استان بوشهر تدریس می کردم و درسال ۱۳۷۲ در رشته گرافیک در مؤسسه آموزش عالی تهران قبول شدم و به تهران رفتم . مدتی پیش دوستان و همشهریان در خوابگاه بسر می بردم تا اینکه یکی از همشهریان در میدان امام حسین اتاقی اجاره کرده بود که صاحب خانه شرط کرده بود بیش از دونفر اجازه ندارد درآن جا باشد. من همان جا پیش دوستم ماندم و زندگی کردم. تا اینکه یکی از دانشجویان اهل بندر عباس که در همین رشته قبول شده بود را دیدم او در صحبت هایش بوی نگرانی جهت محل اسکان در پایتخت را داشت . با اینکه تازه با او آشنا شدم بهش گفتم نگران نباش،تا پایان تحصیلات همراهت خواهم بود و با هم زندگی می کنیم. خلاصه با توجه به اینکه صاحب خانه اجازه نمی داد بیشتر از دو نفر در آنجا باشد و با اینکه در میدان امام حسین مکان استراحت داشتم اما برای اینکه دوستم تنها نباشد و قول داده بودم به درخواست دوستم اتاقی در چهار دانگه تهران گرفتیم. شبها جهت فریضه نماز به مسجد محل می رفتیم. آقایی بود که حاج آقا اکبری صداش می زدند. سه پسرش هم در مسجد جهت برگزاری امور مساجد فعالیت می نمودند. خلاصه با هم آشنا شدیم خیلی انسانهای شریفی بودند .همیشه از حال ما می پرسیدند و اینکه مشکلی نداشته باشیم تا اینکه مدتی گذشت و من گفتم حاج آقا ما به دلیل برخی مشکلات قصد داریم از این خانه برویم. حاج آقا اکبری گفت: با خانواده صحبت کرده ام و آنها گفته اند منزل ما هست و باید همین جا به خانه خودتان بیایید.
تصمیم خیلی سختی بود. دوستم موافقت کرد.من هم منتظر بودم که یکی از همشهریان که باهم در امام حسین هم اتاق بودیم هر وقت برود ؛دوستم را پیش خودم ببرم .حاج آقا اکبری و فرزندان وسایل ما را به خانه خود بردند .منزل کوچکی بود ،خانه یک پذیرایی و یک خواب کوچک داشت داشت. پذیرایی را به ما دادند. جمعا هشت نفر در آنجا زندگی می کردیم.دو نفر ما و شش نفر خودشان . دقیقا یادم نمیاد احتمالا دو ماهی آنجا بودیم .بدون رهن، کرایه و… در این مدت مثل بچه های خود با ما برخورد می کردند. همه با پیشوند آقا همدیگه را صدا می زدند..آقا رضا آقا سعید، آقامهدی،آقا عباس،آقا موسی و…. شبهای ماه رمضان همراه بچه های مسجد با مینی بوس ما را با خودشان به مراسم حاج آقا انصاریان می بردند. خیلی شلوغ می شد بطوریکه برخی اوقات با توجه به بارندگی باران کمبود جا در مسجد دو طبقه تهران ،مردم بیرون از مسجد در زیر باران می ماندند و از صحبت های حاج آقا و مداح اهل بیت که بهره می بردند. با توجه به این مقدمه می توان با این خانواده عمل به مبانی اسلام و قرآن را دید. البته اینطور برداشت نشود که آنها همه مشغول مسائل معنوی و به کارهای دیگر نمی رسیدند.اتفاقا هم پدرشان خوش برخورد و شوخ طبع بود هم بچه ها.
به هیچ وجه غیبت یا انرژی منفی و.. در آنجا جایگاهی نداشت. درس به اتمام رسید. سالها گذشت و من خاطرات شیرینی که در این شهر غریب با این خانواده داشتم برای خانم دکتر (همسرم) تعریف نمودم و چندین سال پیش سعادت یافتیم تا از نزدیک به منزلشان برویم . آقا رضا دکتر،آقا مهدی و سعید هم فرهنگی بودند. خواهری داشتند که زیارتشان نکرده بودم. مادر مهربانی بود که همه صحبتش خدایی بود از گناه ،غیبت و… بدور بود.با اینکه چهار کلاس بیشتر نداشت اما معرفت را می توانستی در حد اعلایش در این خانواده ببینی. بچه ها در این خانواده طوری تربیت شده بودند که مشکل بود بگوییم کدامیک از دیگری بهتر است.
قصدم این بود که شما را با یکی از مادرانی که آسمانی بود و آسمانی هم شد آشنا سازم. حاجیه خانم فاطمه عرفانی نسب فرزند حیدر متولد پانزدهم دیماه ۱۳۲۷ در خانواده مذهبی نسبتا ثروتمند و سنتی گیلانی روستای “زیباکنار” به دنیا آمد. تحصیلاتش تا چهارم ابتدایی بود .
دختری بازیگوش بوده است که از درختان بالا میرفت و به گفته خودش کنار ساحل لاک پشتهای بزرگی بودند که از آب بیرون می آمدند و با اجازه مادرش سوار یکی از لاک پشت ها می شد و چند قدمی هم راه می رفت.
حاجیه خانم فاطمه می گفت:پدر و مادرم بسیار زحمتکش بودند و یک خانه خیلی بزرگ و همیشه پر از مهمان داشتند. آنها در روستا تعداد زیادی گاو داشتند که مرم برای شخم زدن گاوها را اجاره میکردند و وضع مالی خوبی داشتند. بعد از مدتی به دلیل پیگیریهای آن موقع حکومت؛ حاج آقا اکبری نهان شد و مدتی پیش بچه ها نبودند. تازه کار مادربزرگ شروع می شود و در همان موقع تعداد زیادی از بچههای بیسرپرست منطقه را به عنوان فرزند خوانده پیش خودش نگه میداشت. همین کار را هم پدربزرگ انجام میداد .
حاجیه خانم فاطمه بدلیل داشتن یک فامیل مشترک در تهران ، در سال ۱۳۵۰ با حاج آقا اکبری که اهل آذربایجان بود ازدواج می کند. آنها دارا ی سه فرزند پسر و یک فرزند دختر می شوند. در اعتقادات و بزرگی و مردمداری نمی توان گفت کدامیک بهتر از دیگری است. موقعی که حاجیه خانم باردار بود مصادف شد با سالهای پیروزی انقلاب و به پدر که فعال انقلابی بود کمک می نمود.
تعریف می کنند که چند بار نزدیک بود او را دستگیر نمایند و بعدها به خاطر انقلابی بودنش از همان کار کارگری هم اخراج شد. چند ماهی بود پولی برای اداره خانواده نداشت و مجبور شدند به شهرستان به خانه پدری بروند که خیلی شرایط سختی برایشان بوجود آمد.همه سختی ها را حاجیه خانم با حوصله گذراند. او چند وقت یکبار به جبهه میرفت و مادر خانه با چهار تا بچه کوچک و شیطان در منزل تنها بود.دیوارها کاهگلی و لانه هزار جور حشره بود که هزینه سفید کردنش را هم نداشتند ولی بالاخره خانه سفید شد و بچه ها یک تخته سفید آماده برای همه جور هنرنمایی پیدا کرده بودند.هزار جور نقش و نگار و چاله چوله روی دیوار تازه سفید شده ایجاد شد و مادر چیزی به بچهها نمیگفت و می گذاشت بچهها کارشان را انجام دهند. ایامی که حاج آقا در جبهه بود، حاجیه خانم چوب بزرگی زیر بالشت می گذاشت تا بچه ها بترسند و بخوابند. بچه ها هم سر به سرش میگذاشتند حالا اگه دزد آمد تو با این چوب میخواهی چه کار کنید! میخندید و میگفت میزنم تو سرش. یکی دو سال از جبهه رفتن پدر نگذشته بود که برادر بزرگتر که ۱۵ سال بیشتر نداشت به جبهه اعزام می شود. سه ماه از جبهه رفتنش نگذشته بود که خبر آوردند شهید شده. مادر اصلاً گریه نکرد و فقط منتظر بود که فرزندش برگردد. جالب این بود که اگر یکی از بچهها یک دقیقه بیشتر از آن چیزی که قول داده بودند دیرتر میآمدند سر کوچه بود و منتظر می ماند.بالاخره خبر آمد که خبر شهادت واقعیت ندارد و علیرضا سالم برگشت. حاجیه خانم به همسایههایی که میگفتند حاج خانم منتظر نباش پسرت برنمیگردد بستنی و شیرینی می داد. حاج آقا اکبری سوار موتورسیکلت از این بنیاد شهید به آن بنیاد شهید و از این معراج شهداء به آن معراج شهداء مراجعه می کرد تا شاید بتواند جنازه فرزندش را پیدا نماید غافل از اینکه فرزندش علیرضا سالم برگشته بود.
برخی از خصوصیات حاجیه خانم که باعث بیادماندن نامش شد. علاوه بر اخلاق حسنه و به وقت نماز خواندن، آیههای قرآن را با قرائت نمودن بچهها حفظ میکرد. او به خواندن سوره یاسین و زیارت عاشورا بسیار علاقمند بود و همه را از حفظ میخواند. خیلی کمردرد داشت ولی شبهای جمعه یک ساعت برای همه اموات نماز و قرآن تلاوت می کرد. به خیرات نمودن خیلی اعتقاد داشت. هر شب جمعه برای پدر و مادر خود و همسرش خیرات میداد.
یکی از بستگانش بمدت ۲ سال برای تحصیل در منزل آنها زندگی می کرد و بعد از اینکه به مراتب بالاتر رسید، برای تقدیر و تشکر آنها را به سوریه برد.
یک مورد دیگر؛دختر بچه ی ۱۵ روزه ای بود که به دلیل جدایی پدر و مادرش در منزل حاج آقا زندگی می کرد و تا یک سال و نیم آنجا بود تا اینکه بزرگ شد و ازدواج کرد و با همسر و بچه هایش به منزل آنها رفتند. رابطهاش با همه خوب بود. در مشکلات به حضرت ام البنین سلام الله علیها و فرزندش حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام متوسل می شد. هنگامی که نام این دو بزرگوار می آمد ؛حال صورت و چشمانش عوض میشد.به روضه حضرت رقیه سلام الله علیها هم بسیار علاقه مند بود. حاج آقا و حاجیه خانم درسال ۱۳۸۹ به مکه و در سال ۱۳۹۳ به کربلای معلی مشرف شدند. عطر عزیزان آسمانی در کوچه پس کوچههای خاطرات ما در حال وزیدن است از هر خاطره به خاطرهای دیگر سرک میکشد چه خوش است از عمق جان خویش نفس کشیدن در این کوچه پس کوچههای زیبای خاطرات شیرین بزرگانی که انسانیت را به کمال می رسانند. آری حسرتهایی هست که هیچگاه از دل بیرون نمیروند. نبودهایی هست که با هیچ چیز جایگاهشان پر نمیشود. عاجزانه با صد امید به گلستان میروید اما نمیدانید از کدامین گل ، عطر را بجویید آنگاه سیاهی جاده احساس در شب یلدایی هم این نکته را یادآور میشود که یلدای بی عشق صفا ندارد . بانوی بزرگوار بعد از شنیدن آسمانی شدنتان ،حکم ورود برای عرض ادب را ختم قرآن برای تو دیدیم و با صلوات راهی شدیم.
خداحافظ ای بی انتهای محبت در عصر حضور